- ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۷:۴۱
#بوسه
دور تسلسل داشت انگیزه بوسه هایش
می نوشت
با کلکی خیال انگیز بر حاشیه هر لبم
با تو چه خوش می بودم ای صدرای عاشقی !
ای کهنه تر از متون فلسفه عهد عتیق
#ده_دوستی
چون بینوا کبوتری تنها
میان فلسفه سکوت خود راه می روم
برف،
سپید کرده سیاهی پندارم را،
می دانم!
می دانم!
رفته ام از یادش
چه کنم اما،
گویا هنوز در باغ سینه ام،
می شنوم هر نفس بلوغ آوازش را:
عشق،
با تو اگرباشد گرانمایه است...
#کوچه_های_خلوت_لبخند
آیا به فصل بیداری باغ
به خیال نگران من باز خواهند گشت قمری ها؟
من از آواز سرد قطار های رفتن می ترسم،
زمین بگذار این چمدان زمخت پاییز را
بیرون کن از تنت هجوم سرد سایه ها را
تو اگر نباشی
گیسوان سپیدار های دنیای مرا که ببافد؟
آخر «ویرانی» کجاست؟
این روز ها من از باد می پرسم سراغش را
چه خرابت می شوم،
وقتی،
پشت بام تمام خانه ها،
انگار نفس می کشد کسی بجای من تو را!
آیا بی تو
کسی در من زندگی می کند؟
🌹سرگردان پاییز 🌹
چه پاییزی؟
این چه فصلیست که می برد، سوز نیامدنت را؟
برگ نام من بود!
زندگی،
قسمتی از لبخند تو
-در آخرین باغ برهنه خوابهای من
من بی تو!
کجا بودی؟
کلامی نمانده در جامه برهنه ذهنم
چه بگویم؟
دیشب،
آخرین برگها را باد برد!